داستان کوتاه انسان بزرگ

ساخت وبلاگ
روزی روزگاری پسربچه ي كوچك و بداخلاقی بود که سر هر مشکل کوچکی زود عصبانی میشد و از کوره در میرفت .تا اینکه روزي پدرش به اون كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يكی از ميخها رو به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك بارها و بارها عصباتی شد و 25 بار ميخ به ديواری که پدرش گفته بود کوبید.اما در روزها و هفته های بعد، پسرك تونست خلق و خوي خودش رو كنترل كنه و روی عصبانیتش بیشتر مدیریت داشته باشه... در نتیجه به مرور زمان تعداد ميخهايي كه به ديوار كوبیده بود بود، كمتر و کمتر شد.سرانجام پسرك متوجه شد كه کنترل عصبانیت و بداخلاق نشدن سر هر موضوع کوچکی ، راحت تر از کوبیدن میخ ها در دیوار سخت روبرو هست. و بالأخره روزی رسيد كه پسرك ديگه عادت عصباني شدن رو ترك كرده بود و این موضوع رو به پدرش يادآوري كرد.پدر به اون پيشنهاد كرد اینبار به ازاء هر روزي كه بتونه خودش رو کنترل کنه و اصلا عصبانی نشه، يكي از ميخهايي رو كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده، از ديوار بيرون بكشه.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسرک به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها رو از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش رو گرفت و به اون طرف ديواری كه ميخها بر روي اون كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.سپس رو به پسرک كرد و گفت: « دستت درد نكنه پسر عزیزم، كار خیلی خوبی انجام دادی، اما به سوراخهايی كه در ديوار به وجود آوردی نگاه كن !! اين ديوار ديگه هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود...!پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي رو میگی و دلی رو میشکنی مانند ميخي هست كه روی ديوارِ دلِ طرف مقابلت مي كوبي. تو مي تونی چاقوئی رو به کسی بزنی و بعد اون رو دربیاری،بعد از اینکار مهم نيست چند مرتبه به شخص روبرو بگی معذرت مي خوام كه اینكار رو كرده ام داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 14:24

در روزگاران قدیم مردی بود بسیار متمکن و پولدار که روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.شبانگاه، هنگامی که خورشیدغروب کرده بود، او همه کارگران را جمع کردو به همه آنها دستمزدی یکسان داد. کارگرهایی که از صبح به کار مشغول بودند، ناراحت شدند و گفتند: "این بی‌انصافی است. چه می‌کنید، آقا ؟ ما از صبح کار کرده‌ایم و این ها غروب رسیدند و بیشتر از دو ساعت نیست که کار کرده‌اند. بعضی‌ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده‌اند"!!!مرد ثروتمند خندید و گفت: "شما به دیگران کاری نداشته باشید. آیا مقداری که به خود شما داده‌ام کم بوده است؟" کارگران یک‌صدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداخته‌اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما هم بوده است. اما با وجود این، انصاف نیست که این هایی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته‌ایم."مرد دارا گفت: "من به آنها دستمزد زیاد دادم چون بسیار دارم.من اگر چند برابر این را هم بپردازم، چیزی از دارائی ام کم نمی‌شود. شما نگران این موضوع نباشید. چون بیشتر از توقعتان مزد گرفته‌اید،پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می‌دهم، بلکه می‌دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی‌نیازی است که می‌بخشم".بعضی‌ه داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 14:24

سر صبح بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند.فیل گفت این قفس خالی که تازه آوردن برای کیه؟ گوزن کمی فکر کرد و گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه ، چون قفسش از قفس من بزرگتره.خرس گفت ولی هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: ای بابا چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بذارید یه ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.حیواناتناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن داخل،اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت و لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست.فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد، اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه و همیشه زرافه جواب اون رو با لبخند و مهربونی می داد. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد...گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید حالا دیگه با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.شیر و فیل و گوزن با رفتار مهربون زرافه متوجه شدند،مهم نیست که دیگران از تو قشنگ تر یا بزرگ تر و قوی تر باشند...چیزی که می مونه دوستی و مهربون بودن و کمک به داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 14:24

یکی بودیکی نبود ، در یک روز آفتابی قشنگ در یک جنگل زیبا و سرسبز خورشید خانم مشغول تابیدن به گل های رنگارنگ و زیبا بود ، گل‌های تازه از خواب بیدارشده بودن و چشم به زنبور کوچولو دوخته بودن که بالای سرشون داشت پرواز می‌کرد.زنبور درمیان گل‌ها می‌چرخید و با شادی می‌گفت:سلام، سلام گل‌های زیبای مهربان. من دوست شما هستم، من زنبورم. زنبور کوچولو، دوست همه موجودات خوب. دوست همه موجودات مهربان!گل‌ها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام می‌کردن. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود.اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کنه. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمی‌شناسه، بدترین کاریه که می‌تونه انجام بده و به همین خاطر جلوتر رفت.وقتی که به آن چیز عجیب رسید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:چقدر ترسیدم! فکر می‌کردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرم‌هایی در این اطراف زندگی می‌کنن، اما تا به حال هیچ کدوم از شما رو ندیده بودم.هنوز حرف‌های زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد.زنبور کوچولو که علت گریه کرم رو نمی‌دونست، با تعجب به او نگاه کرد. کرم درحالی که گریه می‌کرد، گفت:نه، خنده تو به خاطر چیز دیگه ایه، تو هم مثل دیگران می‌خواهی کرم‌ها را مسخره کنی.زنبور کوچولو گفت:این چه حرفیه که می‌زنی؟ من اصلاً قصد مسخره کردن تو رو نداشتم. خنده من به خاطر ترسیدن خودمه. من و تو می‌تونیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. ما خیلی چیزها می‌تونیم برای هم تعریف کنیم. مثلاً من برات از پرواز حرف می‌زنم و تو برام از برگ درختان و این که کرم‌ها چطوری زندگی می‌کنن، تعریف میکنی.در همین موقع، حشره‌های دیگری نیز از راه رسیدن. آن‌ها کرم رو مسخ داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 19:23

یکی بود یکی نبود بجز خدا هیچکس نبود.در جنگلی دور دور خرگوش پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن.عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد.عمو خرگوش مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی از دندان هایش درد می کرد.در همان جنگل یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!…راستش را بخواهید عمو خرگوش پیر از دندانپزشکی می ترسید!وقتی هم که دوستانش از او می خواستند برود دکتر و فکری به حال دندان هایش بکند زیر لب غرغری می کرد که :(در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمی روم!)اما از شما چه پنهون وقتی که می دید بقیه یخرگوش ها تند تند هویج وکاهو می خورند دلش ضعف می رفت.یک روز که عمو خرگوش داشت از جلوی خانه ی همسایه رد می شد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج می خورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش رااز دست داد و گفت:(من دارم از گرسنگی ضعف می کنم آن وقت تو نشسته ای جلوی من هویج می خوری؟!…)خرگوش کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:چرا عمو خرگوش اخلاقش عوض شده ؟او که خوش اخلاق بود.!دوستان وفامیل وهمسایه ها ی عمو خرگوش خیلی نگرانش بودند.آنها فکر می کردند که اگر عمو خرگوش روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا”دیده نشود .از طرف دیگر هم آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش فشار آورده بود که یک روز از خواب بلند شد وراه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط .دکتر بلوط بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود .عمو خرگوش تا رسید بی معطلی گفت:زود باش دکتر بلوط !بیا این دندان را بکش وراحتم کن !… اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند …عمو خرگوش فریاد زد: نه… نه …نکش خواه داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 19:23

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام چشم عسلی میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود .یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد. آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم. لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست؟گفتند: نه . آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .چشم عسلی ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دیدکه گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به چشم عسلی یاد داد :گلابی تم داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 19:23

یکی بودیکی نبود ، در یک روز آفتابی قشنگ در یک جنگل زیبا و سرسبز خورشید خانم مشغول تابیدن به گل های رنگارنگ و زیبا بود ، گل‌های تازه از خواب بیدارشده بودن و چشم به زنبور کوچولو دوخته بودن که بالای سرشون داشت پرواز می‌کرد.زنبور درمیان گل‌ها می‌چرخید و با شادی می‌گفت:سلام، سلام گل‌های زیبای مهربان. من دوست شما هستم، من زنبورم. زنبور کوچولو، دوست همه موجودات خوب. دوست همه موجودات مهربان!گل‌ها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام می‌کردن. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود.اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کنه. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمی‌شناسه، بدترین کاریه که می‌تونه انجام بده و به همین خاطر جلوتر رفت.وقتی که به آن چیز عجیب رسید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:چقدر ترسیدم! فکر می‌کردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرم‌هایی در این اطراف زندگی می‌کنن، اما تا به حال هیچ کدوم از شما رو ندیده بودم.هنوز حرف‌های زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد.زنبور کوچولو که علت گریه کرم رو نمی‌دونست، با تعجب به او نگاه کرد. کرم درحالی که گریه می‌کرد، گفت:نه، خنده تو به خاطر چیز دیگه ایه، تو هم مثل دیگران می‌خواهی کرم‌ها را مسخره کنی.زنبور کوچولو گفت:این چه حرفیه که می‌زنی؟ من اصلاً قصد مسخره کردن تو رو نداشتم. خنده من به خاطر ترسیدن خودمه. من و تو می‌تونیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. ما خیلی چیزها می‌تونیم برای هم تعریف کنیم. مثلاً من برات از پرواز حرف می‌زنم و تو برام از برگ درختان و این که کرم‌ها چطوری زندگی می‌کنن، تعریف میکنی.در همین موقع، حشره‌های دیگری نیز از راه رسیدن. آن‌ها کرم رو مسخ داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 14:36

یکی بود یکی نبود بجز خدا هیچکس نبود.در جنگلی دور دور خرگوش پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن.عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد.عمو خرگوش مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی از دندان هایش درد می کرد.در همان جنگل یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!…راستش را بخواهید عمو خرگوش پیر از دندانپزشکی می ترسید!وقتی هم که دوستانش از او می خواستند برود دکتر و فکری به حال دندان هایش بکند زیر لب غرغری می کرد که :(در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمی روم!)اما از شما چه پنهون وقتی که می دید بقیه یخرگوش ها تند تند هویج وکاهو می خورند دلش ضعف می رفت.یک روز که عمو خرگوش داشت از جلوی خانه ی همسایه رد می شد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج می خورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش رااز دست داد و گفت:(من دارم از گرسنگی ضعف می کنم آن وقت تو نشسته ای جلوی من هویج می خوری؟!…)خرگوش کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:چرا عمو خرگوش اخلاقش عوض شده ؟او که خوش اخلاق بود.!دوستان وفامیل وهمسایه ها ی عمو خرگوش خیلی نگرانش بودند.آنها فکر می کردند که اگر عمو خرگوش روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا”دیده نشود .از طرف دیگر هم آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش فشار آورده بود که یک روز از خواب بلند شد وراه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط .دکتر بلوط بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود .عمو خرگوش تا رسید بی معطلی گفت:زود باش دکتر بلوط !بیا این دندان را بکش وراحتم کن !… اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند …عمو خرگوش فریاد زد: نه… نه …نکش خواه داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 14:36

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام چشم عسلی میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود .یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد. آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم. لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست؟گفتند: نه . آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .چشم عسلی ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دیدکه گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به چشم عسلی یاد داد :گلابی تم داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 14:36