یکی بودیکی نبود ، در یک روز آفتابی قشنگ در یک جنگل زیبا و سرسبز خورشید خانم مشغول تابیدن به گل های رنگارنگ و زیبا بود ، گلهای تازه از خواب بیدارشده بودن و چشم به زنبور کوچولو دوخته بودن که بالای سرشون داشت پرواز میکرد.زنبور درمیان گلها میچرخید و با شادی میگفت:سلام، سلام گلهای زیبای مهربان. من دوست شما هستم، من زنبورم. زنبور کوچولو، دوست همه موجودات خوب. دوست همه موجودات مهربان!گلها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام میکردن. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود.اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کنه. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمیشناسه، بدترین کاریه که میتونه انجام بده و به همین خاطر جلوتر رفت.وقتی که به آن چیز عجیب رسید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:چقدر ترسیدم! فکر میکردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرمهایی در این اطراف زندگی میکنن، اما تا به حال هیچ کدوم از شما رو ندیده بودم.هنوز حرفهای زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد.زنبور کوچولو که علت گریه کرم رو نمیدونست، با تعجب به او نگاه کرد. کرم درحالی که گریه میکرد، گفت:نه، خنده تو به خاطر چیز دیگه ایه، تو هم مثل
دیگران میخواهی کرمها را مسخره کنی.زنبور کوچولو گفت:این چه حرفیه که میزنی؟ من اصلاً قصد مسخره کردن تو رو نداشتم. خنده من به خاطر ترسیدن خودمه. من و تو میتونیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. ما خیلی چیزها میتونیم برای هم تعریف کنیم. مثلاً من برات از پرواز حرف میزنم و تو برام از برگ درختان و این که کرمها چطوری زندگی میکنن، تعریف میکنی.در همین موقع، حشرههای دیگری نیز از راه رسیدن. آنها کرم رو مسخ داستان کوتاه انسان بزرگ...
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 19:23